یکی از دغدغه های زندگی هر کدام از ما برنامه ریزی برای انجام کارها است و به نظر میرسد افرادیکه برنامه ریزی مشخصی در زندگی دارند به راحتی میتوانند به اهدافشان برسند اما آیا واقعا به این راحتی است؟ اگر به این راحتی است چرا بعضی از افراد در زمان برنامه ریزی به راحتی عمل میکنند و بعضی دیگر به این راحتی نمیتوانند به برنامه ریزی خود پایبند باشند.
یک حلقه واسط در میان این موضوع وجود دارد که عدم توجه به آن میتواند باعث شود تا بهترین برنامه ریزی ها به نتیجه مشخصی نرسد و آن حلقه واسط انگیزه های افراد برای انجام کارها است. انگیزه های ما احساسات و هیجاناتی هستند که در زمان انجام کار و قبل از شروع کارها به آنها احتیاج داریم تا کاری را انجام دهیم یا حتی انجام ندهیم.
بگذارید با مثالی موضوع را برایتان شفاف کنیم. به نظرتان چرا کسی که تا دیروز به نظر شما فرد معقولی بود، امروز ممکن است حاضر شود تا فرد دیگری را بکشد؟ به عبارتی زمانیکه فردی تصمیم میگرد فرد دیگری را بکشد، این رفتار نه منطقی است و نه اصولی. این منطقی نبودن به معنای آن است که اگر فرد لحظه ای به عواقب کاری که انجام میدهد، فکر کند شاید اصلا آن کار را انجام ندهد اما انجام میدهد؟ چرا؟ چون انگیزه ای قوی تر دارد که باعث میشود منطق موضوع را فراموش کند و آن کار را انجام دهد.
یا یک مثال دیگر، چرا افرادیکه میدانند افراد مناسبی برای یکدیگر نیستند و همه اطرافیان میگویند که این رابطه دوام نخواهد داشت، بازهم ادامه میدهند و حتی ازدواج میکنند. شاید خود شما یکی از افرادی باشید که در این مسیر قرار گرفته اید و در یک ارتباط اشتباه قرار گرفته اید اما ادامه داده اید. چرا؟
چون هیجانات شما اغلب اوقات از منطق شما قوی تر است و این هیجانات شما هستند که باعث میشوند شما کاری را انجام دهید که برایتان منطقی است. جالب تر این است که بدانید اگر منطق شما با چیزی موافق نباشد اما هیجانات شما با آن موافق باشد، مغز شما تمام تلاش خود را میکند تا شما برای انجام آن کار غیرمنطقی توجیه کافی داشته باشید. برای مثال زمانیکه هیجانات شما تمایل به خوردن پیتزا داشته باشند، مغز منطقی شما به شما اعلام میکند ” امروز روز پر استرسی داشتم، پس باید برم و یک پیتزا بخورم” حالا شما چطور میتوانید در مقابل این وسوسه دوام بیاورید.:)
با این توصیف میخواهید چه کنید؟ با مغزی که به ظاهر منطقی است اما کاملا هیجانی رفتار میکند، چگونه میخواهید به اهدافی که در سر دارید برسید؟ شاید این راه حل ابتدا از مسیر خودآگاهی میگذرد. باید بتوانید هیجانات و انگیزه های خود را بشناسید و بدانید چگونه این هیجانات شما را مدیریت میکنند. توجه داشته باشید آگاهی به این هیجانات شروع مسیر است و بعد از آن باید بتوانید اهدافی را انتخاب کنید که در راستای انگیزه ها و هیجانات شما باشد. اما چطور؟
شناخت مغز هیجانی یکی از راههایی است که میتوانید با این آگاهی به خودتان در حرکت کردن به سمت اهدافتان استفاده کنید. بیایید کمی با مغز هیجانی آشنا شویم.
هر حالت ذهنی، یک نمود فیزیکی در مغز دارد. خوشحالی، عشق، لذت، غم، خشم – همه احساساتی که ما در طول زندگی مان تجربه می کنیم توسط مجموعه ای شگفت انگیز از ساختارها و مواد شیمیایی درون مغز ایجاد می شوند.
هریک از کارها، تجارب، افکار و حتی احساساتی که ما تجربه می کنیم، مسیر عصبی منحصر به فردی در مغز ما دارند. ترس ها، شادیها، غم ها و خشم ها.
شاید باورش برای همه ما سخت باشد اما ابتدا باید هیجانات ما برای موضوعی تصمیم بگیرند و سپس ما میتوانیم برای آن کار انجام دهیم. در همین راستا ما دو راه حل اصلی برای هدایت ذهنمان در راستای اهدافمان داریم. روش اول را پلاستیسته میگویند. یا به عبارتی همان عبارت عامیانه تلقین کردن. حالا، هرچقدر یک هیجان یا فکر را تکرار کنیم، مسیر مربوط به آن فکر یا هیجان تقویت شده، و همین باعث می شود تا ایجاد آن فکر یا هیجان در ما راحت تر و تکرارپذیرتر شود. به این خاصیت انعطاف پذیری و یادگیرندگی مغز، پلاستیسیته (Plasticity) می گویند و شما می توانید از همین ویژگی، برای درونی کردن هیجانات یا اهداف مطلوب تان استفاده کنید.
برای مثال افرادی که دچار افسردگی بوده یا هستند میدانند که ذهن آنها دائم در حال ایجاد افکار منفی است و این افکار منفی افسردگی را تقویت می کنند. این یک فرایند روانی را فرایند خودتقویت کننده میگویند. به بعبارتی ما زمانیکه احساسی داریم، کاری میکنیم که آن احساس در ما قوی تر شود. خودتان را در زمانیکه از دست کسی عصبانی هستید تصور کنید. افکاری که دارید این موضوع را تقویت میکند. خوشبختانه بخش های مربوط به هیجانات در مغز ما با بخش های مربوط به تفکر در ارتباطند، به عبارتی، مغز شناختی و مغز هیجانی بسیار تحت تاثیر یکدیگرند. حال، بخش های مربوط به تفکر، در مقایسه با بخش های مربوط به هیجانات، بسیار راحت تر و آگاهانه تر قابل دست کاری اند. فعالیت در بخش های شناختی مغز، سیگنال هایی را به بخشهای مربوط به هیجانات می فرستد. بنابراین، با وجودیکه شما به راحتی و یکباره نمی توانید تصمیم بگیرید احساستان را نسبت به موضوعی تغییر دهید، می توانید از طریق تغییر در افکار و گفتگوی درونی، احساسات خود را راحت تر تغییر دهید. حال اگر هدفی دارید که هیجانات شما با آن همراه نیست، از خودتان بپرسید (پیشنهاد میکنم سوالات پایین رو اسلایدی کنی) (ازشون بپرس الان چه هدفی را برای خودشان گذاشته اند که هنوز برای آن اقدامی نکرده اند)
آیا این هدف واقعا هدف شما است یا نه؟
اگر هدف شما است، کدام هیجان شما با آن همراه است؟
وقتی به آن فکر میکنید چه احساسی دارید؟
حالا سعی کنید این مطلب را بارها تکرار کنید.
به عنوان مثال اگر رژیم گرفتن هدف شما است. بارها به خودتان بگویید از اینکه وزن ایده آل دارم و حال جسمی خوبی دارم، احساس غرور میکنم.
راه حل دومی که دارید و میتوانید از آن استفاده کنید، بهره گیری از تکنیکی به نام سوییچ است. این تکنیک در ابتدا ساده به نظر میرسد اما اثرگذاری آن عالی است. برای شروع لازم است یک کاغذ برداشته و روی آن احساساتی که در مورد یک موضوع دارید را یادداشت کنید. این کار را در چند روز متوالی انجام دهید. دقت داشته باشید آنچه مینویسید، گفتار درونی شما است که از هیجانات شما ناشی میشود و اگر میخواهید فرد دیگری با رفتار دیگری باشید باید بتوانید گفتار درونی تان را متفاوت کنید. به این کار سوییچ گفته میشود. برایتان با یک مثال توضیح خواهم داد.
تصور کنید درس خواندن برای شما سخت است و نمیتوانید تمرکز کنید. احتمالا افکاری مانند افکار زیر در این شرایط به سراغ شما خواهند امد:
ایا این درس خواندن نتیجه دارد؟
اصلا این درس خواندن چه فایده ای دارد؟
راههای دیگری برای رسیدن به اهداف زندگیم دارم؟
قبول دارید تا زمانیکه این افکار را دارید در شما تغییری ایجاد نخواهد شد؟
حالا برای استفاده از تکنیک سوییچ میتوانید از دوستی که درسخوان است کمک بگیرید. احتمالا این جملات را خواهد داشت:
تنها راه پیشرفت من درس خواندن است
الان تنها وظیفه ای که دارم این است که خوب درس بخوانم
من دوست دارم در یکی از بهترین دانشگاه های ایران درس بخونم تا آینده روشن تری داشته باشم.
حالا سعی کنید جملات دوست درسخوان تان را برای مدت 21 روز برای خودتان تکرار کنید. این رفتار آهسته آهسته باعث میشود تا مغز شما به رفتار و هیجان جدید عادت کنید.
نکته آخر این است یادتان باشد هیچ تغییر رفتاری با سرعت انجام نمیگیرد زیرا مغز برای تغییر خود به زمان احتیاج دارد.
0 Comments